19 ماه رویایی با نبات کوچولوی خونمون
این روزها گاهی بیشتر از صدبار دستهایت را میگیرم و نگاهشان میکنم
به ناخنهایت ، به بندهای انگشتانت و به پوست لطیف دستانت نگاه میکنم و میبوسمشان
دخترم انگار خدا را در مشت کوچک تو پیدا کرده ام به چشمانت بوسه میزنم
به صورتت که در خواب مثل فرشته ها میمانی
با تو بازی میکنم و در آغوشت میفشارم
و آرام در گوشت زمزمه میکنم چرا خدا تو را به من داد ؟
برای اینکه روزی هزار بار خدا رو به خاطر داشتنت شکر کنم
دختر رویاییم ، فرشته نازنینم ماهگیت مبارک
عشق زیبای زندگیم ، نفسم شایلینم 19 ماهگیت مصادف شد با ایام تعطیلات عید 94
دو هفته قبل شروع تعطیلات یعنی 15 اسفند 93 بابایی به خاطر راحتی مون ما رو با پرواز اهواز- تبریز فرستاد و خودش هم یه هفته بعد با ماشینمون اومد پیشمون. قبل سفرمون خیلی نگرانت بودم که مبادا تو هواپیما اذیت بشی و بخوای همش گریه و بهانه گیری کنی آخه این اولین باری بود که من و دخترم دوتایی مسافرت میکردیم .صبح اونروز از 5 بیدار بودی و اصلا نمیخوابیدی اما وقتی با ماشین راه افتادیم از بس خسته بودی حوالی 10 خوابیدی تا وقتی برسیم فرودگاه .دقیقه نودی ( 45 دقیقه قبل پرواز ) رسیدیم فرودگاه تا بابایی کارت پرواز رو بگیره منم لباس شما رو که عرق کرده بودی عوض کردم و صبحانه تودادم خوردی با عجله رفتیم سالن ترانزیت و به عنوان آخرین نفر سوار هواپیما شدیم .صندلیمون تو یه ردیف سه تایی بود اما همین که خواستیم بشینیم شروع کردی به گریه از بس فاصله بین ردیف صندلی ها کم بود تا میزاشتمت جلوی پام تا کمربندمو ببندم میدیدم صورتت چسبیده یه پشتی صندلی واقعا دیگه کفرم در اومده بود از یه طرف تنگی جا از یه طرف گریه هات تا اینکه سر مهماندار مارو برد تو یه ردیف سه تایی خالی تا راحت باشیم ( خدا خیرش بده که به فکرراحتی مسافرهای بچه دار هست ) خداروشکر طول پرواز سرت مشغول بازی با عروسکات و وسایل پذیرایی بود و اصلا اذیت نکردی اما همینکه به بالای شهر تبریز رسیدیم و هواپیما شروع به کم کردن ارتفاع کرد توهم شروع به گریه کردن کردی اونم چه گریه ای از ته دل هرکاری میکردم اصلا آروم نمیشدی ( آخر سر نفهمیدم علتش چیه گفتم شاید گوشت درد گرفته به خاطر کم شدن ارتفاع یا خسته شده بودی ) و این گریه تا توقف کامل هواپیما ادامه داشت جوری که حتی نمیزاشتی پالتوت رو تنت کنم مدام بالا و پایین میپریدی مونده بودم چجوری کیف وسایلت رو بردارم خدا خیرش بده یکی از مسافرین اقا به دادم رسید و کیفتو از کابین برداشت و منم شما رو بغل کردم و پیاده شدیم تا هوای ازاد بهت خورد آروم شدی رسیدیم سالن تحویل بارکیف رو از اون آقا تحویل گرفتم و ازش تشکرکردم .
آتا و دایی و زندایی برای استقبال ازمون زحمت کشیده اومده بودن فرودگاه البته تا اونا رو هم دیدی گریه کردی اما زندایی برات چندتا کلیپ گذاشت تا برسیم خونه باهاش سرگرم شدی آخرای راه هم گرفتی خوابیدی. خب اینم یه مدل از همکاری خانم کوچولومه دیگه چیکارش میشه کرد.
چند روز باقی مونده تا عید هم با آنا جون مشغول کارها و خریدهای عید بودیم .شما رو هم به خاطر سردی هوا وشلوغی بازار تو خونه پیش آتاجون یا بابایی میزاشتمت خداروشکر حسابی با آتا اخت شده بودی و اذیت نمیکردی ( دست بابای گلم درد نکنه که هروقت بریم خونشون زحمات شایلین باهاشون ، شایلینم آتا خیلی دوست داره یجورایی عاشقته نه اینکه تک نوه خونواده هستی خیلی هواتو داره چیزهایی رو که دوست داری بخوری میره برات میخره بدون اینکه بهش بگیم تو خونه هم حسابی باهات بازی میکنه ، بغلت میکنه ، وقتی می خوابی تند تند بهت سر میزنه مبادا بیدار بشی و گریه کنی مثل پروانه دورت میگرده . )
21 اسفند هم مراسم سالگرد مادربزرگم بود که دو سه روزی هم مشغول اون بودیم و مهمون داشتیم . شما فسقل خانم هم اصلا روز مراسم تو سالن غذاخوری اصلا باهام همکاری نکردی تا مهمونا و شلوغی رو دیدی شروع کردی به گریه و بیقراری منم مجبور شدم همش تو حیاط نگهت دارم تا پامو میزاشتم تو سالن میگفتی " نه نه " و گریه میکردی اون روز اصلا نتونستم ناهار بخورم و غذامو تو خونه خوردم سر همین گریه ات هم دیگه همه فامیل ازم خواستن که برای مسجد نیام و راحتی بچه مهمتره ( از بس که موقع ناهار گریه کردی و کل سالن رو گذاشتی رو سرت حسابی آبرومو بردی شیطون )
زمان سال تحویل 94 ساعت 2 و 15 دقیقه صبح بودی یعنی زمانی که شما خواب بودی در نتیجه موقع سال تحویل کنارمون نبودی اما از خدا برای این سال سلامتی و شادی و موفقیت تو زندگیمون رو خواستم . چند روز اول عید مشغول دید و بازدید اقوام و دوستان شدیم و این وسط شما هم چندتا دوست پیدا کردی ، خداروشکر رابطه ات با بچه ها خوبه چه کوچیکتر و چه بزرگتر از خودت زود باهاشون دوست میشی . روزهای بعد هم بیشتر خونه بودیم امسال عید اصلا هوای شهرمون خوب نبود همش زمستونی و سرد بود یا بارون و برف میومد یا اگه هم آفتابی بود باد سرد میومد به این خاطر بیشتر تو خونه بودیم و زیاد بیرون نرفتیم که خدای نکرده سرما نخوری.
هفته دوم تعطیلات هم رفتیم خونه خاله ام و دو روزی اونجا بودیم. خونه خاله ام نوه کوچیکش " رسا جون " که 7 ماه ازت کوچیکترهم بود که از تهران اومده بودن ، ( متاسفانه فرصت نشد عکس دو نفری ازتون بگیرم مامانی ) اولش خیلی با دیدنش ذوق کردی و مدام " نی نی " میگفتی اما رسا یکم باهات غریبی میکرد که اونم با گذشت چند ساعت و عادت کردن به حضورت باهات دوست شد.
روز سیزده بدر هم به خاطر راحتی شما ناناز خانم که مبادا باد سرد بیرون باعث مریضیت بشه موندیم خونه و بساط کباب و آش رو تو خونه پهن کردیم . بعد از ظهر هم دسته جمعی با ماشین رفتیم یه دوری خوردیم و اومدیم خداروشکر خوش گذشت .
اینم خلاصه ای از ایام تعطیلات عید ببخشید یکم طولانی شد . تا یادم نرفته یکم از کارها و شیطنت های این ماهت بگم ( البته با تاخیر فراوان ) :
نخودچی مامان ماشالله روز به روز که میگذره شیطونتر یا بهتر بگم کنجکاوتر میشی چیزهایی که قبلا برات مهم نبودن الان برات اسباب سرگرمی و کنکاش شدن مثل گوشی و تبلت که تا 18 ماهگیت اصلا طرفشون نمیرفتی ، دایره لغاتت روز به روز داره بیشتر میشه ،این ماه حتی چند تا کلمه ترکی هم بدون اینکه ما بگیم یاد گرفتی. کلا به مکالمه بین بزرگترها خیلی دقت میکنی و اون کلماتی که میتونی رو زود تلفظ میکنی . به تنهایی بازی کردن رو دوست نداری و همش می خوای کسی پیشت باشه. بخوای خودتو سرگرم کنی نهایتا 10 یا 15 دقیقه میتونی بعدش پا میشی میای پیشم مدام میگی " بازی بازی " . غذا خوردنت هم خداروشکر خوبه و بیشتر غذاها میوه ها رو میخوری تنها غذایی که دوست نداری فعلا فسنجون ، شیر هم خالی نمیخوری و حتما باید بصورت شیر موز یا فرنی یا سوپ شیر برات درست کنم ( امیداورم بعد یه مدت به این غذای خوشمزه علاقه مند بشی مثل خرما و کیک و شیر پاستوریزه که تا 17 ماهگیت لب نمیزدی )
فنچ کوچولوم از صبح که از خواب پامیشی مدام در حال بدو بدو و ریخت و پاش اسباب بازی هات و صد البته وسایل خونه هستی یعنی یجورایی خونه رو شبیه میدون جنگ میکنی انگار وسط خونه بمب ترکوندن . یه بخش از برنامه روزانه ات دیدن سی دی مورد علاقه ات یعنی جشن تولد خاله ستاره و بی بی انیشتن هستش ، یه بخش دیگه خوندن کتاب که البته مامانی نمیزاری کتابهات زیاد سالم بمونن بعد یه مدت شروع میکنی به پاره کردن صفحاتش تا حالا چندتا کتاب پاره کردی نمیدونم چیکار کنم تا یکم علاقه ات به کتاب خونی بیشتر بشه و خرابشون نکنی.
خب بفرمایید سراغ عکسها که خیلی خستتون کردم
مامانی کلا با گل سرهات مشکل داری اصلا نمیزاری رو موهات بمونه
فقط با کش میشه یکجا موهای صافتو بست نه هدبندی نه تلی
امان از روزی گیره و گل سرهات بشه وسیله بازیت
نازگلم وقتی بخواد آرایشگر بشه و موی اطرافیان رو شونه کنه
مامان به قربون اون شونه کردن هات شیرینکم
مامان به قربون اون اخم کردن هات که خسته و بی حوصله ای
( بعد از مراسم سالگرد مادربزرگم )
شایلین و دوستان جدیدش _ احسان نازنازی ( نوه عموی شایلین )
باهم دیگه حسابی دوست شده بودین و با اسباب بازی هاش بازی کردی
شایان جون ( نوه خاله مامان ) وقتی دوتا وروجک محو تماشای کارتون بشن
شایان جون نمی خوای به دوربین دختر خاله یه نیم نگاهی بندازی ؟
طبیعت زمستونی روز سیزده بدر کنار سد
تپه بالای سد چنان باد شدید و سردی میومد که نشد پیاده بشیم و این عکسها رو
بابایی با دوربین گرفته.
نخودچی خوشمزه مامان روز سیزده بدر
مامان به قربون دختر خوشگل و خوش تیپش بره
از این عکست خیلی خوشم میاد نفسم
نبات خانم در حال خوردن آش خوشمزه سیزده بدر
نازگلم آش دوست داری ؟
فرشته کوچولوم خسته از بازی و بدو بدو های روزانه
خوابهای شیرین ببینی عشق مامان .دوست دارم بوس بوس